دلنیادلنیا، تا این لحظه: 10 سال و 7 ماه و 27 روز سن داره
پیوند عاشقانه ما پیوند عاشقانه ما ، تا این لحظه: 15 سال و 4 ماه و 19 روز سن داره

نی نی خوشکله

بدون عنوان

سلام به روی ماهت نفسم.   عزیزدلم نمیدونم چطوری بگم چون خیلی ناراحت کنندس... عزیزم چندلحظه پیش تو رورووکت بودی داشتی توخونه بازی میکردی .منم نشسته بودم وحواسم بهت بود که خرابکاری نکنی... اومدم نزدیکت دیدم رورووکت خونی شده .حتی رو دیوارم رد خون بود .نمیدونم انگشتتو با چی بریده بودی که این همه ازش خون اومده بود. الهی مامان فدات بشه همه کسم.چون دستتم خونی بود نمیدونستم کجاشو بریدی .دستاتو شستم وزخمشو پیدا کردم وچون بازم خون می اومد.چسب زخم زدم .ولی چون انگشتتو میذاشتی دهنت .چسب زخمو باز کردم. الانم اروم شستی وداری بازی میکنی .با اینکه چشم ازت برنداشتم اینطوری شد ولی باز ناراحتم ....   ...
25 فروردين 1393

دلنوشته های قدیمی مامان

سلام به روی ماهت عزیزدلم. دیروز داشتم دفتر خاطراتم وورق میزدم .چندتا از نوشته هامو دیدم دوس داشتم تو وبت بذارم. قبلش از پیشرفتای جدیدت بگم. نفس مامان با رورووکت حسابی راه افتادی.وقتی مامان تو اشپزخونس میای پیشم وشیطونی میکنی.منم چیزایی که ممکنه برات خطرناک باشه رو میذارم رواپن که کار خطرناک نکنی. وقتی خیلی ذوق زده میشی چنان جییییییییییییغ بلندی میکشی که نگو.فدای جیغ کشیدنت بشم من خوشکلم.دیگه کاملا مامان ومیشناسی ویه لحظه منو نبینی گریه میکنی .البته غرغرو نیستیااااااا منم وقتی مامانی وسفت بغل میکنی خیلی ذوق زده میشم. نشستنتم پیشرفت کرده البته هنوز اطرافتو که امکان داره بیفتی وبالش میذلرم که اگه افتادی طوری نشه.  ...
25 فروردين 1393

اولین سفر دلنیا به اصفهان

سلام به روی ماهت عزیزدلم.   2 روز پیش یعنی 21/1/93بابایی یه دفه تصمیم گرفت بریم اصفهان. به مادری زنگ زدیم .اونا هم موافق بودن .تا بعد از ظهر وسایل واماده کردیم وبه سمت اصفهان حرکت کردیم . شب رفتیم خونه دایی مادری . عزیزم تو ساعت 11 خوابیدی و ساعت 7صبح بیدار شدی .نهار واماده کردیم ورفتیم هشت بهشت . خیلی باصفا بود نهار وخوردیم وتو همچنان بیدار بودی .کلی عکس گرفتیم. بعد رفتیم میدان نقش جهان .ودلنیا جون همچنان بیدار بود .چون بار اول بود که اومده بودی اصفهان .دوس داشتی همه جا رو خوب ببینی . بعد رفتیم بازار واخرای خریدمون بود که سرتو اروم گذاشتی رو شونه مامان ...
24 فروردين 1393

مراقبت 7ماهگی دخملی

سلام به روی ماه دخمل نانازم.   نفس مامان امروز بایه هفته تاخیر برای مراقبت 7ماهگیت رفتیم مرکز بهداشت. وزن 10/500 -قد 76 سانتیمتر-   وقتی نشستی رو ترازو به خانومه لبخند زدی.گفت ماشالله دخمل خوش اخلاقی .بعدش گفت ماشالله داری تپل میشی .باد مواظب باشم اضافه وزن نگیری...... عزیزم الهی مامانی بمیره .الان که داشتم مینوشتم .تو نشسته بودی یه دفه با سر خوردی زمین .خیلی گریه کردی به زور ارومت کردم . بعد شیر خوردی والان خوابیدی .خودم گریم گرفته .الهی بمیرم نبینم گریه کنی .خودمو نمیبخشم مواظبت نبودم.....   اره عزیزم داشتم از مرکز بهداشت میگفتم گفت ماشالله همه چی عالیه.تا یه سالگی فقط باید با مزه ها اشنا بشی...
21 فروردين 1393

خاطره سیزده بدر 93 و7ماهگی نفسم

هفت ماهگیت مبارک نفسم همه کسم .همه وجودم فدات .جیگر من .ناناز من.       قبلا گفته بودم میخوایم بریم اصفهان ولی چون ماشینمون خراب شدوایام تعطیلات تعمیرگاه مناسبی باز نبود نتونستیم بریم .لابد حکمتی داشته.روز سیزده بدر خونه مادری دعوت بودیم خورشت خلال درست کرده بود.جاتون خالی خیلی خوشمزه بود.چون هواسرد بود نتونستیم بریم بیرون نهارمون وخوردیم وساعت 3:30بعدازظهررفتیم پارک کوهستان یزد خیلی شلوغ بود جای سوزن انداختن نبود.هوا ابری بود ومیخواست بارون بیاد چند تا عکس انداختیم.خداروشکر قبلش تو خونه حسابی خوابیده بودی وسرحال بودی وهمکاری میکردی عزیزدلم جیغ زدنات پیشرفت کرده و ولووم صد...
14 فروردين 1393